کد مطلب:162514 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:165

عمان سامانی
میرزا نورالله بن میرزا عبدالله بن عبدالوهاب چهارمحالی اصفهانی، ملقب به «تاج الشعرا» و مشهور به عمان سامانی به سال 1264 ه.ق. در قریه ی سامان از قرای چهارمحال بختیاری متولد شد و به سال 1322 ه.ق. درگذشت و در وادی السلام نجف دفن شد. او دیوانی دارد و مثنوی گنجینةالاسرار او در مرثیه در نوع خود بی نظیر است. [1]



چون كه خود را یكه و تنها بدید

خویشتن را دور از آن تنها بدید [2] .



قد برای رفتن از جا راست كرد

هر تدارك خاطرش می خواست كرد



پانهاد از روی همت در ركاب

كرد با اسب از سر شفقت خطاب



كای سبك پر، ذوالجناح تیز تك

گرد نعلت سرمه ی چشم ملك



ای سماوی جلوه ی قدسی خرام

ای ز مبدأ تا معادت نیم گام



ای به صورت كرده طی آب و گل

وی به معنی پویه ات در جان و دل



ای به رفتار از تفكر تیزتر

وز براق عقل، چابك خیز تر



رو به كوی دوست منهاج من است

دیده واكن، وقت معراج من است



بد به شب معراج آن گیتی فروز

ای عجب، معراج من باشد به روز



تو براق آسمان پیمای من

روز عاشورا، شب اسرای من



بس حقوقا كز منت بر ذمت است

ای سمت نازم زمان همت است



كز میان دشمنم آری برون

رو به كوی دوست گردی رهنمون



پس به چالاكی به پشت زین نشست

این بگفت و برد سوی تیغ، دست



ای مشعشع ذوالفقار موشكاف

مدتی شد تا كه ماندی در غلاف






آن قدر در جای خود كردی درنگ

تا گرفت آیینه ی اسلام، زنگ



هان و هان ای جوهر خاكستری

زنگ این آیینه می باید بری



كم كنم زنگ از تو پاك، ای تابناك

كن تو این آیینه را از زنگ، پاك



شد چو بیمار از حرارت ناشكیب

مصلحت را، خون ازو ریزد طبیب



چون كه فاسد گشت خون اندر مزاج

نیشتر باشد به كار، اندر علاج



در مزاج كفر شد خون بیشتر

سر برآور ای خدا را نیشتر



خواهرش بر سینه و بر سر زنان

رتف تا گیرد برادر را عنان



سیل اشكش بست بر شه، راه را

دود آهش كرد حیران شاه را



در قفای شاه رفتی هر زمان

بانگ مهلا مهلنش بر آسمان



كای سوار سرگران، كم كن شتاب

جان من، لختی سبكتر زن ركاب



تا ببوسم آن رخ دلجوی تو

تا ببویم آن شكنج موی تو



شه سراپا گرم شوق و مست ناز

گوشه ی چشمی به آن سو كرد باز



دید مشكین مویی از جنس زنان

بر فلك دستی و دستی بر عنان



زن مگو، مرد آفرین روزگار

زن مگو، بنت الجلال، اخت الوقار



زن مگو، خاك درش نقش جبین

زن مگو، دست خدا در آستین



پس ز جان بر خواهر استقبال كرد

تا رخش بوسد، الف را دال كرد



همچو جان خود در آغوشش كشید

این سخن آهسته در گوشش كشید



كای عنان گیر من، آیا زینبی؟

یا كه آه دردمندان در شبی؟



پیش پای شوق، زنجیری مكن

راه عشق است این، عنان گیری مكن



با تو هستم جان خواهر، همسفر

تو به پای این راه كوبی، من به سر



خانه سوزان را تو صاحبخانه باش

با زنان در همرهی مردانه باش



جان خواهر در غمم زاری مكن

با صدا بهرم عزاداری مكن






معجر از سر، پرده از رخ وامكن

آفتاب و ماه را رسوا مكن



هر چه باشد تو علی را دختری

ماده شیرا، كی كم از شیر نری؟



با زبان زینبی شه آنچه گفت

با حسینی گوش، زینب می شنفت



با حسینی لب هر آنچ او گفت راز

شه به گوش زینبی بشنید باز



گفت زینب در جواب آن شاه را

كای فروزان كرده مهر و ماه را



عشق را از یك مشیمه زاده ایم

لب به یك پستان غم بنهاده ایم



تربیت بوده ست بر یك دوشمان

پروش در جیب یك آغوشمان



تو شهادت جستی ای سبط رسول

من اسیری را به جان كردم قبول



آفتابی كرد در زینب ظهور

شمه ای زان، آتش وادی طور



شد عیان در طور جانش رایتی

«خر موسی صعقا» [3] زان آیتی



طلعت جان را به چشم جسم دید

در سراپای مسمی، اسم دید



دید تابی در خود و بی تاب شد

دیده ی او خورشید بین پرآب شد



صورت حالش پریشانی گرفت

دست بی تابی به پیشانی گرفت



خواست تا بر خرمن جنس زنان

آتش اندازد، «انا الاعلی» [4] زنان



دید شه را لب به دندان می گزد

كز تو اینجا پرده داری می سزد



از تجلیهای آن سرو سهی

خواست زینب تا كند قالب تهی



سایه سان بر پای آن پاك اوفتاد

صیحه زن غش كرد و بر خاك اوفتاد



شد پیاده، بر زمین زانو نهاد

بر سر زانو، سر بانو نهاد



پس در آغوشش نشانید و نشست

دست بر دل زد، دل آوردش به دست



گفتگو كردند با هم متصل

این به آن و آن به این، از راه دل






دیگری اینجا گفتگو را راه نیست

پرده افكندند و كس آگاه نیست [5] .



گفت ای خواهر، چو برگشتی زراه

هست بیماری مرا در خیمه گاه



جان به قربان تن بیمار او

دل فدای ناله های زار او



پرسشی كن حال بیمار مرا

جستجویی كن گرفتار مرا



با تفقد برگشا بند دلش

عقده ای گر هست در دل، بگسلش



آنچه بر لوح ضمیرت جلوه كرد

جلوه ده بر لوح آن سلطان فرد



هر چه نقش صفحه ی خاطر مراست

وآنچه ثبت سینه ی عاطر مراست



جمله را بر سینه اش افشانده ام

از الف تا یا، به گوشش خوانده ام



من كی ام؟ خورشید و او كی؟ آفتاب

در میان، بیماری او شد حجاب



چشم بر میدان گمار، ای هوشمند

چون من افتادم تو او را كن بلند



پس وداع خواهر غمدیده كرد

شد روان و خون روان از دیده كرد



تا كه اكبر با رخ افروخته

خرمن آزادگان را سوخته



ماه رویش كرده از غیرت عرق

همچو شنبنم صبحدم بر گل ورق



ر رخ افشان كرده زلف پر گره

ماه را پوشیده از سنبل زره



مد و افتاد از ره با شتاب

همچو طفل اشك، در دامان باب



كای پدر جان، همرهان بستند بار

مانده بار افتاده اندر رهگذار



از سپهرم غایت دلتنگی است

كاسب اكبر را چه وقت لنگی است



دیر شد هنگام رفتن، ای پدر

رخصتی گر هست، باری زودتر



در جواب از تنگ شكر، قند ریخت

شكر از لبهای شكر خند ریخت



گفت كای فرزند، مقبل آمدی

آفت جان رهزن دل آمدی



كرده ای از حق تجلی ای پسر

زین تجلی فتنه ها داری به سر



راست بهر فتنه، قامت كرده ای

وه كزین قامت، قیامت كرده ای



از رخت مست غرورم می كنی

از مراد خویش دورم می كنی



گه دلم پیش تو،گاهی پیش اوست

رو كه در یك دل نمی گنجد دو دوست



بیش ازین بابا، دلم را خون مكن

زاده ی لیلی، مرا مجنون مكن



پشت پا بر ساغر حالم مزن

نیش بر دل، سنگ بر بالم مزن



خاك غم بر فرق بخت دل مریز

بس نمك بر لخت لخت دل مریز



همچو چشم خود به قلب دل متاز

همچو زلف پریشانم مساز



حایل ره، مانع مقصد مشو

بر سر راه محبت سد مشو



«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»

بعد از آن، «مما تحبون» [6] گوید او



نیست اندر بزم آن والا نگار

از تو بهتر گوهری بهر نثار



هر چه غیر از اوست سد راه من

آن بت است و غیرت من بت شكن



جان رهین و دل اسیر چهر توست

مانع راه محبت مهر توست



چون تو را او خواهد از من رونما

رونما شو، جانب او رو نما



خوش نباشد از تو شمشیر آختن

بلكه خوش باشد سپرانداختن



مهر پیش آور، رها كن قهر را

طاقت قهر تو نبود دهر را



بر فنایش گر بیفشاری قدم

از وجودش اندر آری در عدم



از فنا مقصود ما عین بقاست

میل آن رخسار و شوق آن لقاست



شوق این غم، از پی آن شادی است

این خرابی بهر آن آبادی است



رو سپر می باش و شمشیری مكن

در نبرد روبهان، شیری مكن






نیست صاحب همتی درنشأتین

همقدم، عباس را بعد از حسین



در هواداری آن شاه الست

جمله را یك دست بود او را دو دست



لاجرم آن قدوه ی اهل نیاز

آن به میدان محبت یكه تاز



موسی توحید را هارون عهد

از مریدان جمله كاملتر به جهد



بد به عشاق حسینی پیشرو

پاك خاطر آی و پاك اندیش رو



می گرفتی از شط توحید،آب

تشنگان را می رساندی باشتاب



عاشقان را بود آب كار از او

رهروان را رونق بازار از او



روز عاشورا به چشم پر ز خون

مشكبر دوش آمد از شط چون برون



شد به سوی تشنه كامان ره سپر

تیرباران بلا را شد سپر



بس فرو بارید بر وی تیر تیز

مشك شد بر حالت او اشك ریز



اشك چندان ریخت بر وی چشم مشك

تا كه چشم مشك خالی شد ز اشك



تا قیامت تشنه كامان ثواب

می خورند از رشحه ی آن مشك آب



بر زمین آب تعلق پاك ریخت

وز تعین بر سر آن، خاك ریخت



هستی اش را دست از مستی فشاند

جز حسین اندر میان چیزی نماند



جبرئیل آمد كه ای سلطان عشق

یكه تاز عرصه ی میدان عشق



دارم از حق بر تو ای فرخ امام

هم سلام و هم تحیت، هم پیام



گوید ای جان، حضرت جان آفرین

مر تو را بر جسم و بر جان آفرین



هر چه بودت داده ای اندر رهم

در رهت من هر چه دارم می دهم



كشتگانت را دهم من زندگی

دولتت را تا ابد، پایندگی



شاه گفت ای محرم اسرار ما

محرم اسرار ما از یار ما



گر چه تو محرم به صاحبخانه ای

لیك تا اندازه ای بیگانه ای



گر تو هم بیرون روی نیكوتر است

زان كه غیرت، آتش این شهپر است



جبرئیلا رفتنت زینجا نكوست

پرده كم شو در میان ما و دوست






رنجش طبع مرا مایل مشو

در میان ما و او حایل مشو



از سر زین بر زمین آمد فراز

وز دل و جان برد جانان را نماز



با وضویی از دل و جان شست دست

چار تكبیری بزد بر هر چه هست



گشته پر گل، ساجدی عمامه اش

غرقه اندر خون، نمازی جامه اش



قصه كوته، شمشیر ذی الجوشن رسید

گفتگو را آتش خرمن رسید



زآستین غیرت برون آورد دست

صفحه را شست و قلم را سر شكست





[1] لغت نامه ي دهخدا و كتاب «اشك و خون» ص 143.

[2] اشعار از مثنوي گنجينةالاسرار انتخاب شده است.

[3] اعراف / 143.

[4] النازعات، 24.

[5] در متن:«كس را راه نيست» آمده كه تصحيح شد.

[6] آل عمران /92.